پی سوز و شاهزاده

افزوده شده به کوشش: ‌‌Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس

منبع یا راوی: گردآورنده : ابوالقاسم فقیری

کتاب مرجع: قصه های مردم فارس - ص ۵

صفحه: ۳۹۵-۳۹۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر و شاهزاده

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: نامزد شاهزاده و مادرش

در این قصه علت گریز قهرمان فرار از ازدواج با محارم است. خواست پدر و وصیت مادر اشاره ای است به این نوع ازدواج که در دوره های ابتدایی زندگی بشر وجود داشته است. قصه ی «پی سوز و شاهزاده نثری ساده و آمیخته به به لهجه مردم فارس دارد.

زن مردی بودند دختری داشتند روزی مادر دختر به او گفت: اگر من مردم کفش و انگشتر مرا به دست و پای دخترها اندازه بگیر اندازه هر دختری شد او را برای پدرت به زنی بگیر مادر مرد دختر انگشتر و کفش مادرش را برد و به دست و پاهای دخترها کرد و اندازه گرفت اما اندازه هیچ کس نشد. روزی دختر کفش و انگشتر را به پا و دست خود کرد دید اندازه خودش است. پدرش اصرار کرد که دختر به وصیت مادرش عمل کند و زن او بشود. دختر که نمی خواست تن به این کار بدهد یک هفته مهلت خواست. دختر نزد زرگری رفت و به او سفارش ساخت یک پی سوز که گنجایش یک نفر را با خوراک یک ماهه داشته باشد داد زرگر پی سوز را ساخت و تحویل داد. یک هفته مهلت تمام شد. موقع خواب دختر از پدرش اجازه گرفت که برود و دست هایش را بشوید به حیاط رفت و کفشهایش را سر چاه گذاشت برگشت و رفت توی پی سوز. پدر هر چه منتظر شد دید دخترش نیامد به حیاط رفت دید کفشهای دختر سر چاه است. فکر کرد دختر خودش را به چاه انداخته است. از آن به بعد خانه نشین شد. هر روز یک تکه از اثاث خانه را می فروخت و خرج میکرد. یک روز پی سوز را برد به دکان زرگری تا بفروشد. اتفاقاً پسر پادشاه پی سوز را دید و آن را خرید و به قصرش برد. پس از چند روز شاهزاده متوجه شد که غذای او دست میخورد یک روز پشت پرده اتاقش ایستاد دید یک دختر زیبا از توی پی سوز بیرون آمد و رفت سر ظرف مقداری غذا برداشت و باز داخل پی سوز شد شاهزاده هر چه به دختر اصرار کرد که بیرون بیاید نیامد. گذشت تا روزی شاهزاده مچ دختر را موقع خوردن غذا گرفت. دختر همه ی ماجرا را برای شاهزاده تعریف کرد. شاهزاده گفت: من می خواهم به سفر بروم. وقتی برگشتم با تو ازدواج میکنم. دختر عموی شاهزاده نامزد او بود. زن عمو که به بی توجهی شاهزاده نسبت دخترش پی برده بود پیش خود گفت هر چه هست مربوط به پی سوز است. آن را به امانت گرفت و برد به خانه اش آتشی درست کرد و پی سوز را در آن انداخت. دختر در پی سوز را باز کرد و گریخت او را گرفتند و در آتش انداختند. بعد هم در کوچه رهایش کردند پی سوز را هم تمیز کردند و بردند به مادر شاهزاده تحویل دادند. وقتی شاهزاده از سفر برگشت دختر را ندید هر چه گشت او را پیدا نکرد. مریض شد و در بستر افتاد هر چه دوا و درمان کردند اثری نبخشید. خبر بیماری او در همه شهر پیچید. و اما بشنوید از دختر خارکنی او را در کوچه پیدا کرد و به خانه اش برد و به مداوایش پرداخت دختر پس از مدتی حالش خوب شد روزی که برای خرید از خانه بیرون رفته بود خبر بیماری شاهزاده را شنید به خانه برگشت و شوربایی پخت و انگشتری که شاهزاده قبلاً به او داده بود در آن انداخت خارکن شوربا را برد و به دست شاهزاده رساند. شاهزاده موقع خوردن شور با انگشتر را دید. از پیر مرد حقیقت را جویا شد پیرمرد همه ماجرا را تعریف کرد. فرستادند دنبال دختر آمد. حال شاهزاده خوب شد. بعد دختر را توی پی سوز کرد تا کارها را رو به راه کند. شاهزاده مجلس عروسی با دختر عمویش را به پا کرد و چون او را مسبب همه گرفتاری هایش می دانست به او گفت زبانت را در بیاور میخواهم آن را ببوسم. وقتی دختر عمو زبانش را درآورد شاهزاده آن را از بیخ کند. بعد هم گفت که دختر عمویش گنگ است و او زن گنگ نمی خواهد. شاهزاده با دختر ازدواج کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد